زندان زمانه....
زندانِ زمانه تنه زین جهان همی رنج کشیدند روزگار
روزی و گاریِ خود فربه فربه باشد مِی و خوش نوشیِ گار
گاریِ سُخُن در برِ هم هم تاییِ او باشد و سر از غمِ تن
تنی و طنازی آواره ز جان جان می خواند قومِ تراوشیِ آن
آنی و آسودگی زین دو برم جامی نشد نشدن کار نبود بحر چاوشیِ جهان
جهانی یکدست همه هم رنگ و زبان زبان تاب نیاورد ز تاز و تازیان
آبی و آبادی در نصبم اصل چه بود؟ بود و بودایی و بودستی وجودِ که بود؟
کِه و کَس بسیار گشتابیده به پل پل و جوی خواند هم روی و رازیِ بت
بت و بودا شاگرد جهان گر گرد است گردی از نقش گلیم در سِحر است
استی و هسته و ایستی همه هم آوا شد شدنش سازه ی پرگار و جهان بحر چه شد؟
می و ماهی_ بحر و جامی_ سبزِ گیسو_ که و کَس
نغمه خوش باشند ز زندان زمان
زمانه زندانش فرجی فجری شد از افق تا به حنانه کمرش خم می شد
سخره باشد
همین بی تابیِ تن تاب نیاورد از تمام و
کمی زخمی شد