رنج چونان تیغه ی مقرضی است که گوشت تن را زنده
زنده می درد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گیاه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد به دشنام های شوربختی و بیداد ها
من به روزگار ناپاک زیستم که حظ بی کسان از یاد
بردن برادران و پسران شهید خود بود
قضای روزگار در حصار های خویش به بندم کشید
در شب خویش اما
جز آسمان پاک رویایی نداشتم.
خسته زیستم از برای خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فرو افکنم از
شانه های خود و از شانه های مسکین تران
این بار مشترک را که به جانب گورمان می راند
به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام گذاشتم.