۱۳۹۶ دی ۶, چهارشنبه

شعر و نقاشی





زندان زمانه....

زندانِ زمانه تنه     زین جهان همی رنج کشیدند روزگار
روزی و گاریِ خود فربه     فربه باشد مِی و خوش نوشیِ گار
گاریِ سُخُن در برِ هم     هم تاییِ او باشد و سر از غمِ تن
تنی و طنازی آواره ز جان     جان می خواند قومِ تراوشیِ آن
آنی و آسودگی زین دو برم جامی نشد     نشدن کار نبود بحر چاوشیِ جهان
جهانی یکدست همه هم رنگ و زبان     زبان تاب نیاورد ز تاز و تازیان
آبی و آبادی در نصبم اصل چه بود؟     بود و بودایی و بودستی وجودِ که بود؟
کِه و کَس بسیار گشتابیده به پل     پل و جوی خواند هم روی و رازیِ بت
بت و بودا شاگرد جهان گر گرد است     گردی از نقش گلیم در سِحر است
استی و هسته و ایستی همه هم آوا شد     شدنش سازه ی پرگار و جهان بحر چه شد؟
می و ماهی_ بحر و جامی_ سبزِ گیسو_ که و کَس
نغمه خوش باشند ز زندان زمان

زمانه زندانش فرجی فجری شد     از افق تا به حنانه کمرش خم می شد
سخره باشد همین بی تابیِ تن     تاب نیاورد از تمام و کمی زخمی شد