۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه

تضاد دگراندشی با اصلاحات مذهبی


سیر جامعه‌های بشری بسوی آزادی است. چون طبیعت انسان دنبال رها شدن از قید و بند است.
آدمها یک جور نیستند و برنامه ریزی ژنتیک آنها مانند موریانه ها نیست که قابل پیش بینی باشد. هر انسانی امیال و واکنش‌های خود را دارد و در نتیجه خواهان حد اکثر آزادی برای دنبال کردن امیال و نشان دادن واکنش‌های خودش است. 




ولی زندگی اجتماعی با آزادی نامحدود افراد سازگاری ندارد و در نتیجه یا انسان باید بحال انفرادی بسر برد که برایش ممکن نیست و یا محدودیتهائی را بپذیرد. برقراری موازنه میان آزادی فردی و محدودیت اجتماعی، مسئله همیشگی جامعه‌های بشری بوده است: چه اندازه آزادی دربرابر چه اندازه محدودیت. همان طور که در آغاز اشاره شد، این موازنه به تدریج بسوی آزادی بیشتر رفته است. انسانهای اولیه به دلیل شرایط سخت زندگی و مبارزه هر لحظه برای بقا، در گروههای کوچک و تنگاتنگ، با انضباط سخت گروهی، زندگی می‌کردند. نمونه‌هایش را هنوز در قبایل افریقا یا آمازون می‌بینیم که حتی رنگی که به صورت می‌مالند یا شاخی که به گوش یا بینی خود می‌گذرانند تعیین شده است. به تدریج که زندگی، آسان‌تر و گروههای انسانی، بزرگتر شدند نگهداشتن آن درجه انضباط نه لازم می‌بود و نه امکان می‌داشت.

پیش از آنکه انسان معنی قانون و حق و فردیت را بفهمد، مذهب نقش تنظیم کننده روابط اجتماعی یعنی برقراری سازنده موازنه میان آزادی فردی و انضباط اجتماعی را بر عهده داشت. مذهب هم البته از مراحل بدوی پرستش نیاکان و عناصر طبیعی و حیوانات شروع شد و کم کم به دینهای تکامل یافته‌تر رسید. با آنکه جادوگران و شمنها جای خود را به کاهنان و کشیشها و آخوندها دادند نقش مذهب همان بود، ترساندن مردم از یک ماهیت برتر به منظور وادار کردنشان به اطاعت از مقرراتی که آزادی عملشان را محدود می‌ساخت. ولی اثر مذهب و ماهیت برتری که ضامن اجرای احکام آن است در طول زمان کم شد. مردم اگر چه اعتقادات مذهبی خود را نگه می داشتند ولی کمتر به آن عمل می کردند. یک علتش این بود که احکام مذهبی به علت منشاء الهی خود نمی توانستند با زمان پیش بیایند. علت دیگرش این بود که خود کاهنان و کشیشان و آخوندها بی پروا احکام مذهبی را زیر پا می‌گذاشتند و یا به میل خود تفسیر می‌کردند. دلیل سومی که اهمیتش از آن دو کمتر نیست وجود مقرراتی بود که از زندگی مردم در طول زمان سرچشمه گرفته بود و به صورت عرف و عادت بطور وسیعی درکنار احکام مذهبی اجرا می‌شد و گاه عرصه را بر آنها تنگ می‌کرد. هر جا احکام مذهبی نارسا بودند مقررات عرفی جای آنها را می‌گرفتند. هر کسی می‌توانست ببیند که احکام مذهبی نه کافی هستند نه خود متولیانشان احترام آنها را نگه می‌دارند. نتیجه این شد که کسانی جرئت کردند و اصلا منکر مذهب در امور دنیوی شدند. به نظر آنها رعایت احکام کلی اخلاقی مذاهب که جنبه بشردوستانه دارند، مانند نیکی کردن به دیگران و دوری کردن از بدیها، در امور اجتماعی کافی است و قانونگزاری می‌بایست تابع شرایط روز، و بویژه نظر مردمی باشد که قانون برای آنها گزارده می‌شود.
کنار گذاشتن مذهب از قانونگزاری مستلزم تجدید نظری اساسی در دین در زندگی خصوصی و عمومی انسانها بود. نگاه سنتی به دین که پایگان (سلسله مراتب) مذهبی در هر دینی مدافع آن است، دین را بالاتر از همه چیز قرار می‌دهد. تفاوت نمی‌کند که ما از چه دینی صحبت می‌کنیم. هر دینی بزودی پایگان مذهبی خود را که عبارت از موبد و خاخام و کشیش و آخوند و کاهن و … باشد بوجود می‌آورد. علتش این است که عموم مردم برای پی بردن به دین خود نیاز به راهنمائی کسانی دارند. آن کسان در مراحل نخستین، مردم را راهنمائی می‌کنند و مردم هم پشت سرشان جمع می‌شوند و هر جا به مشکلی برخوردند به آنها رجوع می‌کنند. اندک اندک راهنمائی جنبه دستور، و قدرت، حالت زورگوئی پیدا می‌کند. این وضع در همه موارد پیش می‌آید. مردم از کسی کورکورانه پیروی می‌کنند و او را از آنچه هست بالا‌تر می‌برند و تملقش را می‌گویند و او هم خودش را گم می‌کند و به دیکتاتوری و زورگوئی می‌افتد و بعد مردم ناراضی می‌شوند و به فکر شورش و انقلاب می‌افتند.
آن نگاه سنتی به دین به فساد کلی سیاست و جامعه و اخلاق فردی و رکود اجتماعی انجامید ــ چنانکه امروز بدترین نمونه‌اش را در ایران اسلامی می‌بینیم. در دنیای شرق سده‌های دراز با آن فساد و رکود ساختند و کار چندانی برایش نکردند. تسلط دین بر زندگی و جامعه هر چه بیشتر شد برطرف کردنش ناممکن‌تر به نظر آمد و روحیه درویشی و این نیز بگذرد جای تلاش و مبارزه را گرفت. در اروپا به علت تفاوت اساسی اسلام با مسیحیت، که خود را دین حکومت نمی‌داند، راه بر اصلاح مذهبی گشوده بود .اصلاح مذهبی در اسلام تا کنون امکان نداشته است و دیگر اصلا ضرورتی ندارد و جامعه دارد از این مراحل می‌گذرد وعرفیگرا و سکولار می‌شود. با اصلاح مذهبی، جنگ کاتولیک و پروتستان شروع شد که کلیسا بازنده بزرگ آن بود. حاکمیت کلیسا بر جهان مسیحی در اروپای غربی که حکومتها را نیز به درجاتی کاهنده دربر می‌گرفت به پایان رسید و همراه آن پاپ و کشیشها از پایگاه قدرت خود پائین کشیده شدند و حکومتهای کشورهای اروپائی اختیار سرزمین‌های خود را کاملا در دست گرفتند.
اروپای غربی یک مزیت دیگر نیز بر دنیای شرقی داشت. اروپائیان از همان قرون وسطی به مجموعه حقوق که کامل‌ترین مجموعه حقوقی جهان تا آن زمان، و مبنایش نه احکام الهی بلکه حقوق طبیعی انسانها بود، دسترسی یافتند. آن مجموعه حقوقی یا “کد”در کنار مقررات گسترده‌ای که با عرف و عادت پدید آمده بود جائی برای مقررات مذهبی که بیشترش هم دلبخواهی شده بود ،مانند همین که در جمهوری اسلامی داریم، نگذاشت با چنان مجموعه حقوقی، که حقوقدانان پیوسته در تکمیلش می‌کوشیدند، روابط میان مردمان و حکومتها را بسیار بهتر از احکام دینی می‌شد سازمان داد، سکولاریسم یا عرفیگرائی، از این دو تحول برخاست: یک، اصلاح مذهبی که برتری سیاسی کلیسا را از میان برد. و دو، گذاشتن مجموعه حقوقی رم در صورت تکمیل شده‌اش بجای احکام مذهبی. در انگلستان، مجموعه مقررات عرفی، مبنای قوانین شد و به مجموعه حقوقی رم توجهی نکردند ولی نتیجه یکی بود: غیر مذهبی شدن قوانین.
این فرایند که از سده شانزدهم در اروپای غربی آغاز شد در اواخر سده نوزدهم به کشورهای مسلمان رسید. جنبش مشروطه ایران یک جنبش عرفیگرا بود ولی به دلیل مداخلات قدرتهای امپریالیستی بویژه روسیه ناگزیر به دادن امتیازات زیادی به نیروهای ارتجاع در روحانیت و دربار گردید و از هدفهای عرفیگرای خود کوتاه آمد. قانون اساسی سال ١۹۰۶ که به امضای مظفرالدین شاه رسید بکلی از هر اشاره‌ای به دین عاری است و تنها به مجلسی که برگزیده مردم است می‌پردازد. ولی متمم قانون اساسی سال ١۹۰۷ با عرفیگرائی فاصله زیاد دارد و سندی است پر از تناقض که در تمامیت خود هرگز اجرا نشد و قابل اجرا نبود.
با اینهمه در آگاه‌ترین و پیشرفته‌ترین لایه‌های مردم ایران آمادگی برای بیرون رفتن از سیطره مذهب و آخوند در امور عمومی پیدا شده بود و رضا شاه توانست به پشتیبانی آن بخش افکار عمومی، قانونگزاری و سیاست را به مقدار زیاد عرفیگرا کند. پس از او نفوذ آخوندها بهمراه مداخلات بیگانگان در امور ایران افزایش یافت و کم کم مردمی که ایران پیش از رضا شاه را از یاد برده بودند و خاطره‌ای از چیرگی مذهب بر سیاست و جامعه نداشتند به رهبری روشنفکرانی که می‌خواستند از مذهب استفاده سیاسی کنند دوباره چاره مشکلاتی را که جنبه سیاسی داشت در مذهب و رهبری آخوندها جستجو کردند.
امروز مردم بیش از همیشه می‌دانند که مذهب نه ربطی به حکومت دارد و نه توانائی‌اش را. آخوندها می‌گویند اسلام دین حکومت است ولی در سرتاسر قرآن چند آیه بیشتر نیست که به حکومت مربوط باشد. آخوندها می‌گویند بقیه‌اش را از تفسیر همان آیه‌ها و سنت پیغمبر و امامان و به کمک تاویل یا تعبیر در می‌آورند ولی اگر قرار بر تعبیر باشد چرا از تجربه پیشرفته‌ترین کشورهای جهان در کشورداری که آزمایش خود را داده است استفاده نشود و نیاز به افرادی باشد که نه درس درستی خوانده‌اند نه آشنائی به مسائل جهان امروز دارند؟ اگر قرار است رای چند آخوند تعیین کننده باشد چرا مردم خودشان توسط نمایندگانشان تصمیم نگیرند؟
عرفیگرائی یا سکولاریسم دست مذهب را از سیاست و دست سیاست را از مذهب کوتاه می‌کند و هرکدام را در جای خودشان می‌گذارد. مذهب یک امر فردی و وجدانی است. مردم حق دارند هر باور مذهبی داشته باشند و هر وقت خواستند نظرشان را تغییر دهند. دولت در امر وجدانی مردمدخالتی ندارد. قانونگزاری و اداره کشور و تصمیم گیری در باره سرنوشت مردم امری عمومی است و همه باید در آن شرکت داشته باشند. خدا در هیچ کتاب آسمانی راه حل مسائل سیاسی هر روزه را نشان نداده است. حتا اسلام که می‌گویند دین حکومت است بیش از چند دستور و بیشتر در مسائل مربوط به ارث و ازدواج و سهم از غنائم نیست. هیچ کس هم حق ندارد ازسوی خداوند نظر بدهد، مگر آنکه خداوند خودش او را به عنوان جانشین تعیین کرده باشد که در ان صورت خدا به حد یک انسان پائین می‌آید و دیگر خدا نیست..
در یک نظام عرفیگرا احترام مذاهب محفوظ می‌ماند زیرا اگر هم حکومت زور گفت و اموال عمومی را غارت کرد و آدم کشت به نام مذهب نخواهد بود. آزادی مذهبی اساس عرفیگرائی است. اما مداخله مذهب در امر حکومت و استفاده سیاسی از مذهب ممنوع خواهد بود. موضوع، تنها جداکردن دین از حکومت نیست، از سیاست هم باید جدا باشد زیرا سیاست و قدرت یک مقوله‌اند. هدف سیاست رسیدن به قدرت حکومتی است. اگر مردم می‌خواهند جلو دست اندازی دین و متولیان دین یعنی آخوندها به حکومت را بگیرند باید از همان اول استفاده سیاسی از مذهب را غیر قانونی کنند. درصورتی که یک حزب دمکرات اسلامی (که کسانی، بیشتر از دوم خردادی های بیرون، به تقلید دمکرات مسیحی‌های اروپا پیشنهاد می‌کنند) بخواهد با عاشورا انتخابات را ببرد یا قانون از مجلس بگذراند و روسری را اجباری کند می‌باید از همان اول در برابرش ایستاد. اسلام را با دمکراسی نمی‌توان آمیخت که تحملش را ندارد ولی دمکراسی تحمل اسلام را دارد. مردم می‌توانند مسلمان باشند ولی سیاست و حکومت را می‌باید از شریعت، از فقه، از آخوند و از کربلا جدا کرد.
دویست سال است در جامعه‌های اسلامی دنبال اصلاح مذهبی و پروتستانتیسم اسلامی می‌گردند تا نقش اسلام را در سیاست، تعدیل و راه را بر پیشرفت هموار کنند. آنها می‌پندارند تجربه اروپای سده شانزدهم را می‌توان در فضای اسلامی تکرار کرد. اما پروتستانتیسم اسلامی که در این دویست ساله به جائی رسیده یا از نوع فرقه‌های شیعی بوده است که در خرافات زدگی‌شان نام اصلاح بر آنها نمی‌توان گذاشت، یا وهابیسم، یا شریعتی و خمینی. “اصلاح” مذهبی که در اسلام امکان داشته بازگشت به ریشه‌ها معنی می‌داده است، حال به صورت اسلام راست آئین وحشیانه عبدالوهاب، یا اسلام ایدئولوژیک وحشیانه سعید قطب و رشید رضای مصری یا شریعتی و خمینی ایرانی. اسلام احکام مشخصی دارد که به باور مسلمانان از زبان خداوند نازل شده است و هیچ اکثریتی نمی‌تواند در آن تصرفی کند. شگفتی نیست که تنها اصلاح مذهبی با اعتبار در اسلام، پیراستنش از خرافات بوده است. پس از این تجربه دویست ساله و با نگاه دقیق‌تری به اصلاح مذهبی در اروپا، زمان آن است که وقت خود را به اصلاح مذهبی تلف نکنیم و چاره واپسماندگی مردمانی را که بزرگ‌ترین مشکل‌شان نگرش مذهبی است در همان تجربه اروپا، در اصلاحات سیاسی هفدهم وهجدهم بجوئیمدر اروپا سهم روشنگری سده هجدهم در مدرنیته، در آزاد کردن اندیشه از مذهب، به مراتب بیش از اصلاح مذهبی سده شانزدهم بود که راه را بر کشتارهای مذهبی و جنگ سی ساله و حق الهی پادشاهان گشود.سده هجدهم نیز به انقلاب فرانسه و زیاده روی‌های هراس‌آورش انجامید ولی قابل مقایسه با پیامدهای هراس‌انگیز اصلاح مذهبی نبود.
اکنون روشنفکر ایرانی که پس از دویست سالی دست و پا زدن میان اروپا و شبه جزیره عربستان، هم میوه تلخ اسلامگرائی‌اش را می‌چشد، هم به زور واقعیاتی که مانند آوار برسرش فرود آمده است، خواه ناخواه از خواب ناخوش درآمیختن اسلام با مدرنیته در می‌آید فرصتی دارد که بند تفکر دینی را از دست و پای خود بگشاید و اینهمه از مذهبی بودن مردم و هویت اسلامی دم نزند. کسی به مذهب او و مردم کاری ندارد.
او و مردمی که معتقد است درد مذهب دارند می‌توانند هرچه می‌خواهند به زیارت بروند و از ابوالفضل حاجت بخواهند و یا علی و یا حسین را چاشنی گفتار هر ساعت شان کنند.
اما اگر می‌خواهند در آزادی زیر قانون بسر برند و فرزندان‌شان شبها را در خیابان به روز نیاورند،
اگر می‌خواهند کشورشان در ردیفهای آخر انسانیت، و حکومت‌شان مایه ننگ زمانه و تاریخ نباشد،
می‌باید دست از انتطار ظهور بردارند و خود دست بکار شوند، و در طریق مدرنیته از عرفیگرائی (سکولاریسم) آغاز کنند، از سرمشق‌های روشن و کارکرده‌ای که به سه سده پیش بر می‌گردند.
ما آن قدر از کاروان پس افتاده‌ایم که هیچ اشکالی ندارد چندی در سده هجدهم اروپا گشت و گذار کنیم.
به عنوان زمینه اندیشه و عمل سیاسی، اسلام ما، اسلام هر جامعه دیگری، حد اکثر می‌تواند تا اسلامگرائی رشد کند، اسلام راستین قرون وسطا در صورت سعودی یا بن لادن حتی داعشی آن، یا اسلام هم راستین و هم «مدرن شده» انقلاب “شکوهمند”.