۱۳۹۷ فروردین ۲۵, شنبه




برده ها....

حصر چشمان     غم رخسار
پرده ای بر عصر     ایوان پر مست
برف ارام     خورشید تابان
لب ترانه     بلیط روزانه
جای پای آن مرد     روزگار پر درد
ستمی پوچ    در بیداری مدهوش
بزرگوارانه می گذرد     صدای آغوش
لحظه ای بی گذر     تنی بر حذر
خانه ی مادربزرگ     نغمه ای بر نظر
برابری ها تیره     بربرها زنجیره
عصر، عصر یخبندان     از آغاز بر زمینه
حاکمیتِ حاکم     حکم حکمِ لازم
لازم از ظلمت     لزوم بر ضرورت
بمب، توپ، تفنگ     این بازی زمانه است
باران می شوید همه را     تاریخ جاودانه است
( این شعر را درباره ی حسی که نسبت به برده شدن انسانها توسط نظام کاپیتالیستی حاکم بر جهان دارم سروده ام )
01.04.2018